Wednesday, March 3, 2010

مجید توکلی نامه درخواست عفو از خامنه ای را پاره کرد


مقاومت دلیرانه مجید توکلی و دیگر زندانیان سیاسی، بازجوها را عاصی کرده است

امروز خبری از ایران به دستم رسید که اگر در صحت و سقم آن اندکی شک داشتم آن را در بالاترین قرار نمیدادم. منبع این خبر، یکی از دوستان خبرنگار است که اخیرا با سه نفر از کسانی که در چند روز اخیر از زندان اوین آزاد شده اند، دیدار داشته است. من هم بدون هر گونه دخل و تصرفی، نوشته ارسالی این دوست گرامی را منتشر میکنم:

آقا اين خبر به نقل از كساني هست كه از زندان آزاد شدن. اونها ميگن روحيه زندانيها تو زندان عاليه و بازجوها رو ديوونه كردن. سه تا از هم بندي هاي مجيد توكلي اعلام كرده اند كه او بلند به بازجوها اعلام كرده تا آخرين قطره خونش با ديكتاتوري خامنه اي مبارزه ميكنه. بازجوها يك برگه عفو رهبري بردن بدهند مجيد توكلي امضا كنه و آزاد بشه، اون هم برگه رو جلوي همه پاره كرده و گفته : رهبري من رو عفو كنه؟!؛ ما بايد اون رو عفو كنيم

Tuesday, February 23, 2010

جنایتی دیگر از نظام مقدس جمهوری اسلامی

حمله حرامزادگان گارد ویژه به همراه لباس شخصی های بی ناموس به دانشجویان بی دفاع

ریدم به قبر پدر تمام حزب اللهی های طرفدار نظام




نسخه با کیفیت بالاتر، دقایقی دیگر از لینک می تونید به صورت مستقیم دانلود کنید لینک آپلود شده در یوتیوب: http://www.youtube.com/watch?v=c2y9Wl_teFY دانلود مستقیم: http://www.mardomkhabar.com/Files/1001/Video/News/881203/kooye-daneshgah.zip روی مگاآپلود: http://www.megaupload.com/?d=AYAQK0F5 روی 4shared http://www.4shared.com/file/227592400/8d4c22f0/kooye-daneshgah.html



جهت دانلود مستقيم و بدون فيلتر ويدئو در ايران اينجا كليك كنيد.

Monday, February 22, 2010

استبداد خاندان پهلوی، بلای جان ملا ها

استبداد خاندان پهلوی، بلای جان ملا ها !


سرانجام هم همان «استبداد خاندان پهلوی» اين رژيم را بزير خواهد کشيد
برای گراميداشت هشتاد و نهمين سالگشت برآمدن رضا شاه بزرگ *
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گرچه پهلوی ها حتی اجسادشان هم در ايران نيست، اما چو نيک و با چشم جان بنگری، نفس و روح آنها را در همه جای ايران و هر جا که چند ايرانی پاکنهاد حضور داشته باشند به نيکی حس خواهی کرد...

در جوانمردی رضاشاه بزرگ همين بس که به محض رسيدن به پادشاهی، دستور داد استخوانهای کريمخان زند را از زير پای قاجار های وحشی و بی فرهنگ در آورده و با احترام به شيراز انتقال داده و در آنجا بخاک سپرده و برايش آرامگاهی شايسته بنا کنند ...

رضا شاه بزرگ نخستين پادشاهی بود که به سنت ديرين اما چندش آور حرمسرا داری پادشاهان در ايران خاتمه داد. او پس از رسيدن به قدرت نه تنها حتی يک نفر از طايفه قاجار را نکشت، بلکه حتا به آنها پست و مقام های بالای حکومتی هم داد. خود گفته بود: «اينها با پول اين ملت پاپتی و گرسنه درس خوانده اند و بايد به اين مردم خدمت کنند.»

اگر قرار بود که پول نفت باعث پيشرفت و مدنيت گردد، امروزه بايد مردم سعودی و ليبی و کويت و عراق و ونزوئلا بافرهنگ ترين مردمان جهان باشد، نه سوئدی ها و هلندی ها و دانمارکی ها و فنلاندی ها و فرانسوی ها...

از ثمرات همان استبداد و يا بقول مغرضان، قلدری است که ملت مدنيت زوری و رفاه و آسايش زوری ديده ما هرگز اين رژيم عهد غارنشينی و پسمانده را نپذيرفتند و نمی پذيرند و روضه خوان ها را خانه خراب کرده اند
زمانیکه رضاشاه بزرگ در ايران پادشاه بود حتی دموکرات ترين کشور های امروزی نيز رهبرانی هزار بار خودکامه تر از وی داشتند، دوران رضا شاه ايتاليا موسولينی را داشت، آلمان هيتلر را، اسپانيا در دست ژنرال فرانکو بود و يونان حتی تا سالها پس از آن، در دست سرهنگ های آدمکش و دزد بود ...
.........................................................................................................

حد فاصل سالهای هزار و نهصد و شش تا هزار و نهصد و هفتاد و نه، يعنی در اندک زمانی بيش از هفتاد سال، ايران برآمده از مشروطه آنچنان چهره دگرگون ساخت که اگر از پشت عينک ايدئولژيکی بدان ننگريم، مانند آن دگرگشت های شتابناک و شگفت انگيز را در هيچ کشور ديگری نخواهيم ديد. اين دگرگونی های بنيادين اما در دورانی ويژه از تاريخ پس از مشروطه بوجود آمد. زيرا مشروطه ی پس از انقلاب را بايد به ادوار مختلفی تقسيم کرد که ما اينجا بدليل تنگی جا آنرا به دو دوره تقليل ميدهيم. مشروطه پيش از ظهور سلسله پهلوی و نيمه مشروطه روزگار پهلوی ها.

اينکه ميگويند سلسه پهلوی مشروطه را رعايت نکرد، سخنی پر بيراه نيست. ليکن کار اين تحليلگران از آنجايی لنگ ميزند که بدون توجه به سيکل و روند رشد «کرونولوژی تاريخی» جوامع در حال گذار، حکمی نا عادلانه و غير علمی صادر می کنند. گروهی در طيف هواداران مشروطه و باز هم با عدم درک و شناخت همان اصل، با دفاع مطلق و کورکورانه و دگم از پهلوی ها، تمامی مساعی و دستاورد های بی همتای آن دو پادشاه بزرگ ايران را به زير پرسش ميبرند.

بله! بايد پذيرفت که تا پيش از ظهور پهلوی اول نظامی مشروطه در ايران بر سر کار بود، اما نظامی غيرمتخصص، سنتی، ملوک الطوايفی، در دست ملايان و به تبع آن هم ضعيف و ناکار آمد که حتی اختيار و اقتدار اداره پايتخت خود را هم نداشت، چه رسد به قدرت تسلط بر ايران.

بگونه ای که نه تنها پايتخت نشينان عادی، بلکه حتا قوای دولتی همان مشروطه را هم اجازه ورود به دو محله ی قيطريه و زرگنده پايتخت اين نظام مشروطه نبود. زيرا سفارتخانه های روس و انگليس در اين مناطق واقع شده بودند. يعنی دو دارالحکومه در شکل سفارتخانه که حتی به وزيران کابينه دولت مشروطه ايران نيز اجازه وارد شدن بدين دو محله تهران را نميدادند، مگر در مواقعی که خود آنان وزرا و وکلای ايران را برای تسليم امريه صادره از لندن و مسکو بدانجا فرا ميخواندند.

کار کشورداری هم آنچنان در چنبره مباحث حوزوی و رقابتهای ايلی و قبيله ای که عمر هيچ کابينه ای حتی به دو ماه هم نميرسيد. قشر باسواد آنروزی که تعدادشان در هر محله پايتخت به شمار انگشتان يک دست نيز نميرسيد، آنچنان افسرده و مآيوس که بسياری گوشه عزلت را به سر و کله زدن با بقال و نانوا و روضه خوان و آهنگر نا آشنا به سياست نشسته بر مسند وکالت در مجلس شورا ملی، ترجيح داده بودند.

بگونه ای که شخصيٌت فرهيخته و کارکشته ای چون حسن مشيرالدوله پيرنيا که خود به دفعات در مقام نخست وزيری به اصلاح امور همت گماشته بود، ديگر از اعمال نفوذ روضه خوان ها و خوانين در مجلس و جلوگيری آنان از پيشرفت امور، آنچنان دلزده و نوميد گرديد که برای هميشه از سياست کناره گيری کرد. مردم برای مشروطه هزينه های زيادی را پرداخته و از آن توقعاتی داشتند، ليکن با انتظاری بيش از يک و نيم ده ای هم هيچيک از آن توقعات برآورده نشده بود و کوچکترين نشانی هم از گشايش در کار پيدا نبود.

نه امنيتی، نه رفاهی، نه کوچکترين سازنده گی و پيشرفتی و نه حتا عدالتخانه ای که در واقع خواست اصلی شان بود. همه نوميد، همه دلگرفته، همه سرخورده و همه هم در خود فرو رفته. در همان فضای درمانده گی هم بود که بر اساس مستندات تاريخی، هرکسی بديگری ميرسيد، برای نشاندادن تاسف و تأثر و تسکين آلام خود اين جمله ی همه گير شده را بزبان مياورد که:«ديگر هيچ فايده ندارند!».

آری اين بود حال و روز آن مشروطه حقيقی و مردم بيچاره و ميهن درمانده ما که عده ای می فرمايند "رضا شاه مشروطه را تعطيل کرد". و درست هم در همان فضای غمزده بود که همه ی مردم ما بدنبال يک ناجی بودند. نجات بخشی که اصلآ برای تعطيل کردن آن اوضاع بيايد، نه اينکه بيايد تا به همان روال پيشين و بی فايده ادامه دهد. مردم شخصيتی محکم و جسور می خواستند که بتواند زياده در بند ماده و تبصره نباشد و با اقتدار به اصلاح آن نگونبختی ها همت گمارد.

گرچه قياس مع الفارق است، اما آن دوران را شايد بشود به نوعی با دوران ظهور سيد محمد خاتمی شياد قياس کرد، چون همه از خاتمی هم انتظار اقتدار و خروج از دايره تنگ قوانين و ساختار ابتر حکومت را داشتند. خاتمی اما مرد ميدان نبود. و شگفتا که او چون پای از دايره نرم و قانون بيرون ننهاد، به لقب خائن و لاابالی مفتخر شد و رضا شاه بزرگ چون به نياز زمان و مردم درمانده خود پاسخ مثبت داد و خروج کرد لقب قلدر و قانون شکن دريافت کرد!

همچنان که در اين دوره هم عده ای از شاهزاده رضا پهلوی می خواهند که بدون توجه به خواست ساير گروهها، دولت در تبعيد تشکيل دهد و اراده خود را بر تمامی ايرانيان تحميل کند، و چون ايشان به چنين خواسته ای گردن نمی گذارد، به سستی و بی عملی محکوم می گردد. اگر هم گردن بگذارد که مخالفين تا قيام قيامت او را فاشيست و نوکر آمريکا ... خواهند خواند. خلاصه که امان از دست اين ملت ما !

باری، با آنچه آوردم، برآمدن رضا شاه پهلوی بيش از آنکه علت باشد، خود معلول و يک برايند بود. معلول نيازی تاريخی مربوط به دوران ويژه از حيات اجتماعی و سيه روزی و درمانده گی مردم و کشورما، و همان تاريخ ايران هم بود که در آن روزگار، فردی ميهن پرست، تجدد خواه، نترس و با اراده ای پولادين را بی صبرانه انتظار می کشيد.

و سرانجام هم او می آيد، نظامی مردی بی باک و دلير و وطنخواه، کم سواد اما بی گزافه از هر پرسوادی باسواد تر و دانا تر و مترقی تر، رضا خان مير پنج، بالابلند اميری از خطهء مازندران، خود ساخته مردی که نه به سبب وابستگی به دوله ها و سلطنه ها و يا سفارش عم و عموی خود، بل که از سر لياقت و و کاردانی و با مدد پشتکار تا درجه اميری رسيده. مردی که خود گفته بود همه ی جوانی خويش را برای حفظ ناموس اين مردم در کوه و کمر؛ پای پياد و يا سوار بر اسب با ياغيان و اشرار جنگيده و همه ی خوشی های زندگی خود را هم در بيابانهای بی آب و علف تشنه و گرسنه به پای حفظ اين سرزمين تاريخی ريخته.

او آمد، اما همانگونه که مردم و تاريخ از او می خواستند، نه برای ادامه همان راه اسلاف و پيگيری رسوم کهنه پيشين که تا آنزمان ارمغانی بجز از هم گسيختگی کشور و فقر و فاقه برای مردم ببار نياورده بود، بل که برای کاری کارستان کردن. کاری سوای ديگران. مآموريت و رسالت تاريخی او بدان سان بود که حتی اگر خود نيز می خواست، باز قادر نمی بود که زياده در بند قانون و مقررات و ماده و تبصره بماند. به ديگر سخن، يعنی اصلآ محيط اجتماعی و مردم نياز زمانه بوی چنين اجازه ای را نميدادند.

از اينروی هم بود که با برآمدن وی، اصولی از قانون اساسی مشروطه بتدريج رنگ می بازند. در عوض رضا شاه بزرگ آنچنان دولتی مقتدر و نو گرا در ايران بوجود می آورد که فقط و فقط در يک دوره کوتاه شانزده ساله، بدون اغراق ايران را به اندازه ی چند قرن نو سازی و مدرن کرده و بجلو می راند. بدانسان که خدمات بی همتا و دگرگونی های شگرف و باور نکردنی که او در همان دوران کوتاه بوجود می آورد را حتی ديگر دشمنان خونين خاندان پهلوی نيز تحسين ميکنند.

اول پادشاه پهلوی معمار معجزه گری بود که ازهيچ و پوچ همه چيز ساخت، براستی از هيچ! او را اگر زور گو خوانده اند کاملآ درست است، اما وی هرگز برای خيانت به ايران زور گويی نکرد. زورگويی او برای نجات مردم کشورش از پسماندگی و بدبختی و نجات ايران بود. آن مرد ميهن پرست می ديد که کشور باستانی ايران که روزی مهد تمدن بوده، به چه نکبت و سيه روزی اندرافتاده و از اين مسئله بسيار بسيار رنج برده و احساس سرافکندگی ميکرد. با اين روحيه و غيرت ميهنی هم بود که هر آنچه را که ميتوانست برای نجات ايران انجام ميداد، حتی با استفاده از زور.

او يکبار به محمدتقی بهار (ملک الشعرا) گفته بود: «من می خواهم اين مملکت پيشرفت کرده و مردم از اين نکبت و سيه روزی نجات پيدا کنند و اصلآ هم در بند اين نيستم که ديگران مرا چگونه آدمی بدانند. بگذاريد هرچه که می خواهند مرا بنامند، اما ايران از اين بدبختی تاريخی نجات پيدا کند!». اين بود انديشه ی و مرام و هدف آن مرد بزرگ وايرانخواه، نه اينکه بخواهد به خاطر خود به کسی زور گويد.

منش آن مرد والا بگونه ای بود که حتی دشمن ترين دشمنان خود را هم هرگز از تدريس در دانشگاه و طبابت و حقوق فردی محروم نکرد. بلافاصله پس از رسيدن به پادشاهی هم عفو عمومی داد و برای نخستين بار در تاريخ ايران انتقال قدرتی بدون خونريزی و انتقام گيری را شکل داد. وی حتی محمد حسن ميرزای وليعهد را نيز با جيبی پرپول و محافظ از ايران به فرانسه فرستاد.

همچنان که نخستين پادشاهی بود که به سنت ديرين اما چندش آور حرمسرا داری پادشاهان در ايران خاتمه داد. او پس از رسيدن به قدرت نه تنها حتی يک نفر از طايفه قاجار را نکشت، بلکه حتا به آنها پست و مقام های بالای حکومتی هم داد. خود گفته بود: «اينها با پول اين ملت پاپتی و گرسنه درس خوانده اند و بايد به اين مردم خدمت کنند.»

در جوانمردی رضاشاه بزرگ همين بس که به محض رسيدن به پادشاهی، دستور داد استخوانهای کريمخان زند را در آورده و با احترام به شيراز انتقال داده و در آنجا بخاک سپارند و برای آن پادشاه خدمتگذار، آرامگاهی در خور بنا کنند، زيرا آقا محمد خان قاجار از فرط خشم و نفرت ذاتی که در او وجود داشت، دستور داده بود که جسد کريمخان را در آورده به تهران بياورند و درجلوی درب ورودی کاخ گلستان چال کنند که او هر روزه چند بار از روی آن پاره استخوان ها رد شده يا بقول خود، استخوانهای کريم خان را لگد مال و به وی بی احترامی کند. پس از مرگ آقا محمد خان هم هيچ يک از شش پادشاه بعدی سلسه قاجار اين حداقل سلامت اخلاق و شرافت انسانی را نداشت که دستکم به اين رذالت و بی فرهنگی شرم آور پايان دهد.

پس اگر روح الله خمينی بار ها گفت که "ما هر چه می کشيم از دست آن پدر و پسر است" کاملآ حق داشت، چرا که آن پدر و پسر ميراث ها و ارزشهای اخلاقی و فرهنگی از خود بجای نهادند که حتا در نبودشان هم رژيم خمينی را در بعد فرهنگی و اخلاقی به سختی شکست داد. به دستمايه همان ميراث ها هم بود که رژيم اسلامی هر چه سعی کرد که از مردم آريامهری ما مردمانی چون سعودی ها و افغانها و زنگباری ها و سودانی ها ... بسازد که موفق نشد که نشد.

رژيم پس از پهلوی ها حتا در مسئله حجاب بکلی وامانده است. هرچه هم می کوشد حريف زن ايرانی نمی شود و در مقابل کشف حجاب رضا شاه به زانو در آمده. آيت الله روح الله خمينی متوجه شده بود که آن پدر و پسر حتی در فقدان فيزيکی خود هم همچنان در جامعه ايران حضور دارند و مانع پذيرش افکار قرون وسطايی وی از سوی مردم هستند. به همان خاطر هم می گفت که: «ما هر چه می کشيم، از دست آن پدر و پسر است!»

تا پيش از ظهور سلسه پهلوی وضعيت اجتماعی ايران، بويژه وضع اسفبار زنان، نبود امکانات آموزشی برای فرزندان ايران، فقدان دادگستری و قوانين عرفی و بطور کلی پسماندگی فرهنگی اجتماعی ما دقيقآ همرديف افغانستان و کويت و يمن و سعودی آنزمان بود. اگر امروز مدنيت ما ابدآ قابل مقايسه با آن ملت ها نيست، اينرا مديون استبداد پادشاهان پهلوی هستيم. آقای خمينی وقتی گفت «فرهنگ ما را آلوده کردند اينها !» اشاره به آن فرهنگ جاهليت داشت که پهلوی ها آنرا نه تنها آلوده، بلکه در سطل زباله انداختند. نه آنکه چپ ها و به اصطلاح روشنفکران خيال کردند که منظور وی از فرهنگ لابد فرهنگ سوسياليستی و يا ليبرال دموکراسی است.

اين نيز نا گفته نماند که استدلال "پول نفت باعث رشد شهريگری و فرهنگ ما شد نه پهلوی ها" از بيخ و بن غير منطقی و جدآ يا از سر عناد و غرض ورزی است و يا ناآگاهی. چرا که ما تنها ملتی نبوديم که پول نفت بدست آورديم، با توجه به ميزان جمعيّت، عربستان سعودی دهها برابر ما، کويت بيش از صد برابر، عراق بيش از دستکم پنج ـ شش برابر و بعضی از شيخ نشين ها حتی حدود پنجاه برابر ما در آمد نفتی داشتند، با اين وجود در بعضی از اين ممالک هنوز هم نه تنها يک دانشگاه غير اسلامی عرفی و مدرن وجود ندارد که در بعضی از آنها زنان حق رانندگی که هيچ حتی اوراق شناسايی مستقل از پدر و يا شوهر خود نيز ندارند. پس اگر قرار بود که پول نفت باعث پيشرفت و مدنيت گردد، امروزه بايد مردم سعودی و ليبی و کويت و عراق بافرهنگ ترين مردمان جهان باشد، نه سوئدی ها و هلندی ها و دانمارکی ها و فنلاندی ها.

همين رژيم ضد ايرانی جای نشين نظام پادشاهی ايران بر اساس آمار رسمی خود، در بيست و پنج سال پس دوران پهلوی ها، نزديک به ده برابر آن دوران پنجاه و سه ساله عايدات نفتی داشته اما بجای گسترش فرهنگ و مدنيت، ما را دستکم صد سال هم به عقب برگردانده است. بنابر اين، اين چه سخن سخيف و بيوده ای است که، پول نفت باعث پيشرفت فرهنگی و مدنيت ما شد!

اگر متاسفانه ما مردمی مطلق انديش هستيم، هيچ چيز اما در اين دنيا مطلق نبوده و نيست. هر پديده سود و زيانی دارد که با مقايسه آنها بايد مفيد و مضر بودن آنرا محک زد. رژيم پيشين نيز از اين قاعده مستثنی نيست. کسانی که بنام روشنفکر رضا شاه بزرگ را قلدر و زورگو خطاب ميکنند به چند نکته توجه ندارند، اولآ که آن بزرگوران همين مدنيت و به اصطلاح روشنفکر بودن خود را از همان قلدری رضا شاه بزرگ دارند، ورنه همين حالا هم بسياری از اين گراميان کلاه نمدی بر سر و بيل در دست، درازگوش خود را به چرا می بردند.

آن مرد بزرگ بود که در هفتاد سال پيش با دلاوری در برابر متحجرين و ناسزا و فتوای ارتداد آنها جانانه ايستاد و اتهام کفرورزی را بجان خريد و سنگ بنای دانشگاه و سيستم آموزش علوم جديد و مدرن را در ايران پی ريزی کرد. ثانيآ هر پديده و رخدادی را بايد با توجه به نرم ها و ظرف زمانی و مکانی آن به داوری نشست. حکم صادر کردن با عقل امروزين در مورد مسائل ديروزين نشانه عدم آشنايی با پايه ای ترين اصول علوم انسانی است.

زمانیکه رضاشاه بزرگ در ايران پادشاه بود حتی دموکرات ترين کشور های امروزی نيز رهبرانی هزار بار خودکامه تر از وی داشتند، رهبرانی که حتی يکصدم خدمات رضا شاه را هم به مردم و کشور خود نکردند، با اين وجود هيچيک از آن ملت ها تا به اين اندازه با چهره های سياسی پيشين خود تا اين اندازه بی انصاف و نسبت به خادمين خود، اينگونه ناسپاس و بد دهان نيستند. دوران رضا شاه ايتاليا موسولينی را داشت، آلمان هيتلر را، اسپانيا در دست ژنرال فرانکو بود و يونان حتی تا سالها پس از آن، در دست سرهنگ های آدمکش و دزد بود ...

کسانی که از استبداد پهلوی ها سخن می گويند توجه ندارند که اين اوضاع فرهنگی جامعه و جهالت نخبگان است که استبداد را بازتوليد می کند، نه پادشاه و وزير و وکيل. مگر جز اين است که با بروی کار آمدن پهلوی دوم مشروطه کامل از نو احياء شد؟ خوب، نتيجه چه بود؟ هيچ، چند صباحی طول نکشيد که ايران باز هم دچار هرج و مرج و از هم گسيختگی دوران قاجار شد.

بگونه ای که فوری همسايه شمالی بوسيله سی هزار سرباز حاضر در ايران و عوامل خود ـ وطن فروشان فرقه ای و توده ای ـ به زور تجاوز، نطفه دو جمهوری را در شکم پادشاهی ايران کاشت. همچنان که کوشش چند باره نظام پهلوی ها برای سهيم کردن اپوزيسيون در دولت نتيجه ای جز هرج و مرج و تخريب و خيانت اکثريت اپوزيسيون را ببار نياورد.

پادشاهان پهلوی قديس و بری از خطا نبودند، اما علی رغم همه ی آن خطا ها هم اين دو پادشاه خدمتگذار ترين و ايراندوست ترين پادشاهانی بودند که تاريخ ايران پس از استيلای تازی ها بخود ديد. اگر بتوانيم عينک ايدئولژی را از چشم برداريم و متمدنانه و با اخلاق تاريخ را مرور کنيم، آنگاه متوجه خواهيم شد که ميهن ما پس ازغروب آفتاب تمدن کهن خود، هرگز آن شوکت و عظمت اعتبار و نام نيکی را نداشت که ما در دوران سلسله پهلوی شاهد آن بوديم.

در دوران پهلوی ها هر ايرانی در انظار جهانيان يک پرنس و پرنسس بود نه يک تروريست ويا فراری و پناهنده ! اگر نسل جوان ما ذهنيّتی از آن دوران ندارد، نويسنده اما به علت آنکه در آن روزگار مدتی را در خارج از ايران بسر بردم، اين احساس غرور آفرين و زيبا را در تمامی اروپا و آمريکا بخوبی حس کرده و خوب هم بخاطر دارم.

با وجود اينکه من حتا ديروز هم ميانه خوشی با ديکتاتوری نداشتم و از ناراضيان رژيم پيشين بودم چه رسد به امروز، با اين حال، با اندک آشنايی به تاريخ ايران، عملکرد ضد ملی جريانهای خائنی چون حزب توده و خرابکاران تعليم ديده در اردوگاههای دشمنان تاريخی ما و با عنايت به نرم های آن زمان، ترديد ندارم که ما هر چه داريم از سلسه پهلوی است.

اين اطمينان را هم دارم که درآن فضای يأس و سرخوردگی مردم از مشروطه، اگر رضا شاه بزرگی ظهور نمی کرد، رژيمی مشروعه چون جمهوری اسلامی همان پنجاه سال جلوتر بر روی کارمی آمد و بدليل عقبماندگی فرهنگی ايران هم ای بسا که دويست ـ سيصد سال هم دوام می آورد. همچنان که در اين نکته نيز ترديد ندارم که اگر پهلوی ها نبودند، ما در حال حاضر بلحاظ مدنيْت و تجدد در رديف سعودی و يمن و سوريه و زنگبار و يا در بهترين حالت هم در رديف مصری ها و عرافی ها بوديم. با چنين نگرشی هم هست که خدمات بی مانند پادشاه پهلوی را بسيار ارج می نهم، حتی آنچه را که کين ورزان بدان استبداد خاندان پهلوی نام داده اند.

چرا که از ثمرات همان استبداد و يا بقول مغرضان، قلدری است که ملت مدنيت زوری و رفاه و آسايش زوری... ديده ما هرگز اين رژيم عهد غارنشينی و پسمانده را نپذيرفتند و نمی پذيرند و روضه خوان ها را خانه خراب کرده اند.

پس آنان که خيال می کنند می توانند با ناسزاگويی و بی احترامی، نام پهلوی ها را از ادبيات سياسی ايران حذف و مهر آنان را از دل ايرانيان برون کنند، فقط خود را مفتضح ساخته و منفور ايرانيان می گردانند. چرا که چه خوششان بيايد و چه نه، واقعيت اين است که حتا وجود خود پهلوی ها را هم نمی توان از ايران حذف کرد، چه رسد به نام و مهر آنان.

زيرا گرچه پهلوی ها حتی اجسادشان هم در ايران نيست، اما چو نيک و با چشم جان بنگری، نفس و روح آنها را در همه جای ايران و هر جا که چند ايرانی پاکنهاد حضور داشته باشند به نيکی حس خواهی کرد. همچنان که چه کسانی بپذيرند و چه نه، اين رژيم ضد ايرانی هم تنها يک دشمن اصلی دارد که آنهم پهلوی است و استبداد خاندان پهلوی!

يعنی همان استبدادی که با زور ملت ايران را بيدار نمود، با زور دست ملا ها را از امر قضا کوتاه کرد و دادگستری عرفی استوار کرد، با زور زنان را بی حجاب و با زور هم دختران را به مدرسه فرستاد و مردم ما را زورکی متجدد کرد، و سرانجام هم همان پهلوی و استبداد خاندان پهلوی ـ مقايسه ی فرهنگ و مدنيت عصر پهلوی با امروز ـ است که رژيم بسيار پسمانده تر از خود مردم ايران را از پای خواهد افکند، حتی اگر بدست کسانی باشد که هنوز هم با پهلوی هايی که باعث بيداری و رشد خودشان شده اند، نادانسته و يا از روی بدانديشی دشمنی می ورزند.

پس درود بر پادشاهان ايرانساز پهلوی و درود بر آن استبداد خاندان پهلوی ! همين. امير سپهر

دو شنبه، سوم اسفند ماه هزارو سيصد و هشتاد و سه خورشيدی، برابر با بيست و يکم فوريه دوهزاروپنج ميلادی

Friday, February 19, 2010

خمینی یک دجال خونخوار بود

خمینی یک دجال خونخوار بود

خمینی یک فرد خونخوار دجال کثیف آدم کش دروغگو بود.
هر کس غیر از این بگوید و از خمینی تعریف کند از این حالات بیشتر خارج نیست

ابله و نادان است مانند جواد پاک نیت
عقده ای است مانند خالق رنجبر و هاشم معدلی
شیاد و فرصت طلب است مانند پاسدارانی چون جمالی ها قائدشرف
از آنها نقطه ضعفی گرفته اند مانند آن برادر حزب اللهی پاسدار که با دختر بهجت رابطه داشت و کارشان داشت به جاهای باریک می کشید. اینها از اکثر حزب اللهی ها فیلم هایی مانند حاج آقا گلستانی دارند به محض اینکه بخواهند از نظام برگردند آنها را تهدید می کنند که شما را رسوا خواهیم کرد.
پس شک نکنید خمینی یک شیاد حرام زاده خونخوار آدم کش بود

Wednesday, February 17, 2010

صادق هدایت


به بهانه زادروز صادق هدایت
«افسانه یک نویسنده گیاه‌خوار»
۱۳۸۸ بهمن ۲۸
محبوبه / رادیو کوچه

mahboobeh@koochehmail.com

برای نویسنده این سطور خودکشی این فرد قابل قبول نمی باشد. بیشتر به نظر می رسد او کشته شده باشد. زیر اگر جوانان ایران به جای کتابهای علی شریعتی کتابهای هدایت را خوانده بودند آخوندها هیچ گاه به قدرت نمی رسیدند


بیست و هشتم بهمن برابر با زادروزصادق هدایت نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی است. هدایت از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و یک روشنفکر برجسته بود. برترین اثر وی رمان بوف کور است که آن را مشهورترین و درخشان‌ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته‌اند.

صادق هدایت در ۲۸ بهمن سال ۱۲۸۱ در تهران در خانواده‌ای اصل‌ونسب‌دار و متشخص متولد شد. پدرش هدایت‌قلی‌خان (اعتضاد الملک) و مادرش نیرالملوک (نوه‌ی مخبر السلطنه هدایت) نوه عموی اعتضاد الملک بود. صادق کوچک‌ترین فرزند خانواده بود و دو برادر و سه خواهر بزرگ‌تر از خود داشت.



صادق هدایت تحصیلات ابتدایی را در مدرسه علمیه تهران گذارند. در سال ۱۹۱۴ به دارالفنون رفت ولی در سال ۱۹۱۶ به خاطر بیماری چشم‌درد مدرسه را ترک کرد و در ۱۹۱۷ در مدرسه سن‌لویی که مدرسه فرانسوی‌ها بود، به تحصیل پرداخت.

به گفته‌ی خود هدایت اولین آشنایی‌اش با ادبیات جهانی در این مدرسه بود و به کشیش آن مدرسه درس فارسی می‌داد و کشیش هم او را با ادبیات جهانی آشنا می‌کرد. در همین مدرسه صادق به علوم خفیه و متافیزیک علاقه پیدا کرد. این علاقه بعدها هم ادامه پیدا کرد و هدایت نوشتارهایی در این مورد انتشار داد.

صادق هدایت در جوانی گیاه‌خوار شد و کتابی بانام «انسان وحیوان » در فواید گیاه‌خواری نیز نوشت. او تا پایان عمر گیاه‌خوار باقی‌ماند. بزرگ علوی در این باره می‌نویسد: «یک بار دیدم که در کافه لاله‌زار یک نان گوشتی را که به زبان روسی بولکی می‌گفتند، به این قصد که لای آن شیرینی است، گاز زد و ناگهان چشم‌هایش سرخ شد، عرق به پیشانی‌اش نشست و داشت قی می‌کرد که دستمالی از جیبش بیرون آورد و لقمه نجویده را در آن تف کرد.»

هدایت در ۱۹۲۵ تحصیلات متوسطه را به پایان رساند و با اولین گروه دانش‌آموزان اعزامی به خارج راهی بلژیک شد و در رشته‌ی مهندسی به تحصیل پرداخت. در همین سال مقاله‌ی «مرگ در گان» را در روزنامه ایرانشهر که در آلمان منتشر می‌شد به چاپ رساند و مقاله‌ای به فرانسوی به نام «جادوگری در ایران» در نشریه « له‌ویل دلیس» نوشت. او از وضع تحصیل و رشته‌اش در بلژیک راضی نبود و مترصد بود که خود را به فرانسه و در آن‌جا به پاریس که آن زمان مرکز تمدن غرب بود برساند. سر انجام در ۱۹۲۷ پس از تغییر رشته و دوندگی فراوان به پاریس منتقل شد.

صادق در مورد خودکشی‌اش به برادرش محمود می‌نویسد: «یک دیوانگی کردم به خیر گذشت.» ادعا شده‌است که راجع به خودکشی نخستش توضیحی به هیچ‌کس نداده‌است.
صادق هدایت در سال ۱۹۲۸ اقدام به خودکشی در رود مارن کرد، لیکن یک قایق ماهیگیری او را نجات داد. در همین دوران در پاریس با دختری به نام ترز دوست بود. صادق در مورد خودکشی‌اش به برادرش محمود می‌نویسد: «یک دیوانگی کردم به خیر گذشت.» ادعا شده‌است که راجع به خودکشی نخستش توضیحی به هیچ‌کس نداده‌است.

نخستین نمونه‌های داستان‌های کوتاه هدایت در همان سال خودکشی‌اش صورت گرفت. نمایشنامه‌ی «پروین دختر ساسان» و داستان کوتاه «مادلن» را در همین دوران نوشته‌است. پس از خودکشی نیز داستان معروف «زنده به گور» و «اسیر فرانسوی» و رساله‌ی طنزآمیز «البعثه الاسلامیه الی بلاد الافرنجیه» را نوشت.

هدایت در سال ۱۹۳۰، بی‌آنکه تحصیلاتش را به پایان رسانده باشد، به تهران بازگشت و در بانک ملی مشغول به کار شد. لیکن از وضع کارش راضی نبود و در نامه‌ای که به تقی رضوی (که دوستی‌شان در دوران متوسطه آغاز شده بود) در پاریس نوشته‌است، از حال و روز خود شکایت می‌کند. دوستی با حسن قائمیان که پس از مرگ هدایت خود را وقف شناساندن او کرد در بانک ملی اتفاق افتاد.

هدایت برای اولین بار در ایران اقدام به جمع‌آوری متل‌ها و داستان‌های عامیانه کرد و نوشتار «اوسانه» و کتاب نیرنگستان را در این موضوع به چاپ رساند. مجله‌ی موسیقی را هم در این دوران بنا نهاد.

هدایت در خلال این سال‌ها به ترجمه‌ی آثاری از چخوف و نویسندگان دیگر نیز پرداخت و هم‌چنین در کتاب رباعیات خیام خود تجدید نظر کرد و آن را مفصل‌تر با عنوان ترانه‌های خیام انتشار داد. سفرنامه‌ای هم راجع به سفرش به اصفهان به نام اصفهان نصف جهان نوشت.

هدایت در سال ۱۳۱۵ به هند رفت. در هند به فراگیری زبان پهلوی نزد دانشمند پارسی‌ (از پارسیان هند) بهرام گور انکلساریا پرداخت و کارنامهٔ اردشیر پاپکان را در هند از پهلوی به فارسی ترجمه کرد.

در طی اقامت خود در بمبئی اثر معروف خود بوف کور را با دست بر روی کاغذ استنیسل نوشته، به صورت پلی‌کپی در پنجاه نسخه انتشار داد و برای دوستان خود فرستاد؛ از جمله نسخه‌ای برای مجتبا مینوی که در لندن اقامت داشت و نسخه‌ای برای جمال‌زاده که آن زمان در ژنو بود. عده‌ای داستان بوف کور را محصول حال و هوای هند می‌دانند.

صادق هدایت در سال ۱۳۱۶ از هند بازگشت و دوباره در بانک ملی مشغول به کار شد. سال بعد از بانک ملی استعفا داده، در وزارت فرهنگ استخدام شد. او تا سال ۱۳۲۰ که متفقین ایران رااشغال کردند به فعالیت‌های ادبی پرداخت و چندین داستان و مقاله انتشار داد. با وجود این بوف کور همچنان در ایران منتشر نشده بود.

در سال ۱۳۲۱ مجموعه‌ی سگ ولگرد را انتشار داد. داستان بلند «حاجی‌آقا»داستان کوتاه «آب زندگی» و مجموعه« ولنگاری »که همه مضامین اجتماعی دارند در این دوران به چاپ رسیدند. علاوه بر این فعالیت‌ها هدایت به نوشتن مقاله‌های نقد ادبی و ترجمهٔ آثاری از کافکا نیز پرداخت و در نشریه‌های مختلف به چاپ رساند.. در سال ۱۳۲۴ هدایت سفری به تاشکند داشت و در انجمن فرهنگی ایران و شوروی از او تقدیر شد.

در این دوران بسیاری از رفقای هدایت از جمله علوی و عبدالحسین نوشین به حزب توده پیوسته بودند و در مجموع نشست و برخاست وی با توده‌ای‌ها بیشتر شده بود و حتی مقالاتی در روزنامهٔ مردم که ارگان حزب توده بود با نام مستعار به چاپ رساند. لیکن علی‌رغم اصرار سردمداران حزب هرگز به حزب توده نپیوست.

پس از پایان جنگ و پیش‌آمدن مسائل آذربایجان هدایت از توده‌ای‌ها هم سرخورده شد و بیش از پیش به شرایط بدبین شد. بدبینی او به شرایط در نامه‌هایی که به جمال‌زاده و شهیدنورایی نوشته‌است، دیده می‌شود.

در سال ۱۳۲۹ با همکاری حسن قائمیان داستان «مسخ» کافکا را ترجمه کرد و در مجله‌ی سخن انتشار داد. در ۱۲ آذر همان سال با گرفتن گواهی پزشکی (برای اخذ روادید) و فروختن کتاب‌هایش به فرانسه رفت.

در طول اقامت در فرانسه سفری به هامبورگ داشت و نیز سعی کرد به لندن برود که موفق نشد. سرانجام در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در آپارتمان اجاره‌ای‌اش در پاریس با گاز خودکشی کرد.

او نخستین نویسنده و ادیب ایرانی محسوب می‌شود که خودکشی کرده است. وی چند روز قبل از انتحار بسیاری از داستان‌های چاپ‌نشده‌اش را نابود کرده بود. هدایت را در قبرستان پرلاشز به خاک سپردند. مراسم خاکسپاری‌اش با حضور عده‌ای قلیل از ایرانیان و فرانسویان صورت گرفت

پسر خامنه‌ای, مجتبي مسئول کنترل نیروهای ضد شورش



پسر خامنه‌ای, مجتبي مسئول کنترل نیروهای ضد شورش
به وسیله‌ی آفتاب پرست

روزنامهٔ گاردین: به گفته یکی‌ از مقامات بلند پایه جمهوری اسلامی مجتبی‌ خامنه‌ای فرماندهی نیروهای زدشورش را برای مقابله مستقیم با معترضین به دست گرفت.
منبع این خبر که از مهره‌های درون نظام است و دارای ارتباط نزدیک و مستقیم با نیروهای اطلاعاتی‌ است میگوید این موضوع حتی باعث نارضایتی‌ بسیاری از روحانیون، محافظه کاران و اعضائ سپاه پاسدران شده است. ولی‌ محافظه کاران به طور مستقیم خشم خود را بروز نمیدهند و در عوض از موقعیت سیاسی خود به طوری استفاده میکنند که از داخل عرصه حکومت بر خامنه‌ای و احمدی نژاد تنگ شود.

او که به علت حساسیت شغلیش خواهان محفوظ ماندن نامش میباشد میگوید؛ “این بازی به هیچ وجه پایان نیافته، بلکه تازه آغاز شده است.”

او می‌‌گوید مجتبی‌ از طراحان و مدیران طرح انتخاب مجدد احمدی نژاد بود و پس از آن هم به طور مستقیم با ادارهٔ نیروهای بسیجی‌ و زدشورش ادارهٔ خاموش کردن صدای اعتراضات را به دست گرفت.

در سرکوبی‌های اخیر، به گفته رسانهای دولتی ۲۰ نفر کشته شده‌اند. این در حالیست که به گفته یک پزشک ایرانی‌، تنها در بیمارستان محل کار او در همان هفتهٔ اول درگیریها ۳۸ نفر کشته شده‌اند. او میگوید بسیجیها کشته شدگان را از مردم پنهان میکنند و پزشکان و کارمندان بیمارستان را هم با تهدید مجبور به سکوت میکنند.

این مقام سیاسی میگوید: “مجتبی‌ فرماندهٔ کودتاست، بسیجیها فقط فرمان او را اجرا میکنند، ولی‌ اسم مجتبی همیشه در این جریانات مخفی‌ مانده است. مسئولین نظام هم هیچوقت اسم او را نمی‌‌آورند.” او همچنان میگوید؛ “هیچ کس از حضور او در صحنه سرکوبی‌ها به این صورت خشنود نیست. مراجع تقلید و روحانیون از این امر عصبانی هستند. حتی محافظه کاران هم از دست او عصبانیند و اساسا با او مخالفند. شرایط فعلی‌ با اینهمه مخالف در سطوح بالا قادر به پیشروی نمیباشد.”

معمولا از او اطلاعات کمی‌ دردست است و گفته میشود که وظیفهٔ اصلی‌ او به موفقیت رساندن طرح‌های محرمانه پدرش میباشد. در نظام جمهوری اسلامی به ارث بردن قدرت در این سطح بسیار دشوار است چرا که رهبر نظام باید بر مبنای درجات مذهبی و سیاسی‌ به وسیلهٔ مجلس خبرگان انتخاب شود. هر چند که مجتبی‌ لباس روحانیت بر تن دارد ولی‌ به هیچ وجه از درجات کافی‌ برای داشتن مشاغل بالای حکومتی برخوردار نیست.

در داخل ایران مجتبی‌ اغلبا به در دست داشتن امور مالی‌ مشهور است. حتی عدهٔ زیادی بر این باورند که موضع گیری سیاسی ضد انگلیسی‌ اخیر در ایران از وقتی‌ شروع شد که دولت انگلیس بنا بر قوانین بین ملل و اتحادیه اروپا حدود یک میلیارد پوند از سرمایه‌های بانکی ایران را مسدود کرد. آنها معتقدند که بخش عمده‌ای از این سرمایه متعلق به مجتبی‌ بوده است.

این مقام بلند پایه همچنین از پائین آمدن روز افزون قدرت و محبوبیت ولی‌ فقیه در بین مذهبیون و مراجع تقلید سخن میگوید.

او میگوید حتی تعدادی از شخصیتهای محوری محافظه کار مانند علی‌ لاریجانی، محمد باقر قلیباف و محسن رضائی اخیرا آغاز به کار شکنی بر علیه احمدی نژاد کردند. البته این گروه در این راه تنها نیستند و از حمایت مستقیم پر قدرت‌ترین مهرهٔ مخالف؛ علی‌ اکبر هاشمی‌ رفسنجانی‌ رئیس مجلس خبرگان و مجمع تشخیص مصلحت برخوردارند.

او همچنین از ایجاد شکاف‌هایی‌ در ستون دیگری از نظام یعنی‌ سپاه پاسدارن سخن میگوید. علی‌ جعفری فرماندهٔ کل سپاه و علی‌ فضلی فرماندهٔ سپاه تهران از مخالفین به قدرت رسیدن مجتبی‌ خامنه‌ای بوده ‌اند. گفته میشود که عده‌ای از سپاهیان در بیانیه‌ای اعلام کرده ‌اند که خشونت و سرکوبی معترضین تصمیم عمومی‌ و یکپارچهٔ سپاه نبود و فقط مربوط به بخش عقیدتی سیاسی که تحت کنترل مستقیم شخص احمدی نژاد است بوده است. این در حالی‌ است که سپاه همیشه به عنوان ستونی محکم و یکپارچه برای حمایت از نظام شناخته و باور شده است.

برای گروه وفادار و هماهنگی همچون سپاه این ناهماهنگی‌ها دشوار است. برای آنها همیشه خط قرمز امنیت نظام و کشور بوده است و آنها مطمئنا به موضع گیری آرام خود ادامه میدهند.

این وضعیت ناا آرام و اختلافات کنونی برای زمان قابل توجهی‌ ادامه دارد ولی‌ چیزی که کاملا مشخص است اینست که آقایان خامنه‌ای و احمدی نژاد هنوز به هیچ وجه برنده نشده ‌اند. شاید مسائل را به طور سطحی و روزمره کنترل کنند ولی‌ باید بدانند که مردم گوسفند نیستند.

این خبر ترجمه شده از روزنامهٔ گاردین چاپ ۱۸ خرداد است.

متن اصلی‌ خبر به زبان انگلیسی‌ : http://www.guardian.co.uk/world/2009/jul/08/khamenei-son-controls-iran-militia

Sunday, February 14, 2010

توسل به جای بیمارستان


توسل به جای بیمارستان

در مطلب قبلی در باره عکس های محرم زرقان 10 مسجد و حسینیه و عدم ساخت بیمارستان زرقان فردی مطلب
زیر را ارسال کرده بود. نظر خود را اعلام نمایید

عزیزان متاسفانه ما عملکرد اهل دین رو به اصل دین میچسبونیم .بحث ائمه و 14 معصوم از این دولت ظالم و بی همه چیز جداست . مسیحیان به حضرت مریم و عیسی (علیه السلام ) متوسل میشوند و توسل در تمام ادیان یک امر پذیرفته ای شده و تفاوت ما با بت پرستان این است که اهل کتاب و ما، انسان کامل همچون پیامبران و ائمه اطهار رو که در پیش خداوند مقرب تر هستند نسبت به ما ، واسطه میکنیم که کارها و سختی هامون زودتر رفع بشه ولی بت پرستان سنگ و اشیا رو پیش خداوند واسطه میکردند ما باید بفهمیم که یک آخوند ویا یک راهبه یا یک کشیش رو بین خودمان آنقدر بالا میبریم که فکر میکنیم او مظهر تام دین ماست بنابراین وقتی خطا ازشون سرمیزنه میگیم اینم از دین که باز خراب کاری کرد. بعد هم کثافت کاری هایی که در این دولت و حکومت انجام میشه در هیچ دینی وجود نداره میخوام بگم به دین نچسبونید و اغلب حکومت داران ما از دین استفاده ابزاری میکنن ،هرفردی به نفع خودش از دین برداشت میکنه. اعتقاد به دل و عمل انسانهاست نه به زبان و شناسنامه .
فردی که خودش رو مجاز میدونه در زندان به دختران و پسران بی حرمتی کنه یه آشغاله که هیچ دینی نداره .
میخواستم بگم حضرت ابوالفضل(علیه السلام) آنقدر عزیز و جوانمرده که حسابش از حکومت جداست.
نکته مهم تر هم اینه هم انسانها باید سعی و تلاش زیاد انجام بدهند و بعد به ائمه برای محکم کاری متوسل بشن و اگرنه تو بنشین تو خونه و هیچ فعالیتی نکن 100 سال دیگه هم مشکلت حل نمیشه .حتما انسان باید سعی و کوشش کنه واگرنه میشه یک جنازه در میان زنده ها. .
متاسفانه تو جامعه ما دین شده ریش و لباس سفید روی شلوار و ظاهرسازی و فریب کاری افکار عمومی